چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید


به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید

به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست


سراسر خط پرگار سر بهم شمرید

نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است


لبی به خنده گشایید و جام جم شمرید

به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور


سواد دهر خطی در شق قلم شمرید

جنون عالم عبرت به گردن افتاده ست


نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید

سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد


ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید

حساب بیش وکم حرص تا بد باقی ست


مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید

کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست


خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید

به ناله می کنم انگشت زینهار بلند


ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید

کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل


حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید

نوای ساز حبابی فضولی من و ماست


زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید

اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم


تعلق من بیدل همین دودم شمرید